بخاری



جامعه را به آدم‌های خوب» و آدم‌های بد» تقسیم نکنیم. نه فقط بخاطر اینکه کسی را اشتباها داخل دسته‌ای گذاشته باشیم و اشتباه قضاوتش کرده باشیم؛ بلکه بیشتر بخاطر نفسِ اشتباهِ تقسیم کردن». یاد بگیریم و جامعه را تقسیم» نکنیم به هیچ صفتی، به هیچ جناحی، به هیچ اعتقادی. تقسیم که کنیم، کم‌کم عادت می‌کنیم به این تقسیم کردن. بعدتر عادت می‌کنیم به قضاوت کردن. بعدترش عادت می‌کنیم به سرزنش کردن. آخرش چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم همه آدم‌های دوروبرمان بالاخره یک برچسبی چیزی توی ذهن‌مان دارند.
به جای تقسیم کردن انسان‌ها، تمام هم و غم مان را بگذاریم روی تقسیم کردن باورها». باورهای مختلف را بر اساس معیارهای منطقی و معتمَد بسنجیم و برایشان توی ذهن‌مان تصمیم بگیریم. دسته‌بندی‌شان کنیم. اولا تکلیف خودمان را با آن باور» مشخص کنیم. بعد ببینیم اصلا خودمان کجای قصه‌ایم. چقدر به آن باور خوب نزدیکیم یا از آن باور بد دوریم.
تا بعد برسیم به بقیه آدم‌ها.
فرقش؟
اولا اینکه قبل از/به جای محاسبه کردن بقیه، خودمان را محاسبه کرده‌ایم؛ که امیرالمومنین‌مان فرموده: خوش به حال کسی که عیب خودش، او را از پرداختن به عیب دیگران باز داشته»
و ثانیا اینکه اگر لازم باشد ببینیم با دیگران چند-چندیم، این بار آنها را به جای صفر و صد، مجموعه‌»ای می‌بینیم از صفات خوب و صفات بد؛ مجموعه‌ای از باورهای درست و باورهای غلط. لااقل اینطور که ببینیم‌شان، بخاطر باورهای درست‌شان تحسین‌شان می‌کنیم و بخاطر باورهای احتمالا غلط‌شان، کمک‌شان می‌کنیم.
قشنگ‌تر نیست؟

دینی‌تر هم هست.

 


اوّلا؛

آن یکی مناسبت، روز زن» نیست و روز مادر» است؛ میلاد حضرت فاطمه (س) و روز تکریم مقام مادر. همچنان که در کنارش میلاد حضرت علی (ع) روز پدر» است؛ نه روز مرد». و همچنانکه سومین یکشنبه ماه ژوئن، روز جهانی پدر» است (yon.ir/QS78B) نه مرد»؛ و ـ به تاریخ تقریبا رایج ـ دومین یکشنبه ماه مه، روز جهانی مادر» است (yon.ir/XOEHq)؛ نه زن». حالا دلیل این را که چرا چندسالی است برخی تقویم‌ها به جای پدر و مادر از مرد و زن استفاده می‌کنند نمی‌دانم. احتمال می‌دهم این باشد که جمع کثیر مردم خواسته به بهانه‌ای برای همسر ـ چه فرزند دار و چه بی فرزند ـ هدیه بخرد، ادبیات رایج به مرور تغییر کرده و حالا به نوشتار رسیده است. وگرنه تا قبل ترها که یادم هست کسی به مردی تبریک نمی‌گفت چون مرد است! یا به زنی چون زن است! (و اساساً زن یا مرد بودن محض، چه جایی برای تکریم دارد مثلا؟! بگوییم آفرین که زنی! دمت گرم که مردی!) همه‌مان بر اساس یک قانون مشخص ذهنی می‌دانیم که قضیه جنسیت» نیست؛ قضیه نقش و جایگاه» متفاوتی است که نسبت به دوران مجردی تغییر کرده است.

ثانیا؛

نقش و جایگاه دختر خانواده بودن به وضوح، جدای مادر خانواده بودن است. فضای دخترانگی جدای از فضای تأهل یا مادرانگی است. و دلیل این تفاوت، دوشیزگی نیست؛ تفاوت نقش است. این را هر عاقلی» می فهمد؛ البته هر عاقلی که نگاهش به همه چیز عالم، جنسیت زده نباشد.

ثالثا؛

فاطمه معصومه (س) اگر تکریم می‌شود و روزش می شود روز دختر» بخاطر مقام خاص ایشان است. چون فاطمه معصومه (س)

+ هم دختر خانواده بود و دخترانگی‌اش را داشت (که عزیز دردانه پدر و برادر بود و در وصفش تا امام‌های بعدی هم ذوق کرده‌اند و او را به صفات مختلف و حتی شبیه به حضرت زهرا (س) خوانده‌اند)

+ هم نقش ی داشت (که وقتی برادرش، امام مسلمین، بخاطر دندان طمع مامون در خلافت، به مشکل برخورد و نامه ای به خواهر نوشت، کوله بارش را جمع کرد و در سفر هم دقیقا از مسیری رفت که برادر به دلایل ی نمی توانست قدم بگذارد، و تمام مسیر را به رفع شبهات دینی و ی در میان مردم پرداخت)

+ هم نقش اجتماعی داشت (و توانسته بود آن زمان در نوع خودش کمپین freemyImam# راه بیندازد!! و حتی چنان نفوذ داشته باشد که کاروانی جمع کند و به سمت طوس مسافرشان کند)

+ و هم نقش اعتقادی و دینی داشت (که گاهی در نبود پدر، امام هفتم معصوم، پاسخ تمام سوالات دینی مردم را می داد؛ که اهل علم دین می دانند چنین کاری فقط از معصوم برمی‌آید. و پدر در وصف این عمل قربان صدقه برود و بگوید پدرش به فدایش باد.»)

+ و از همه این ها مهم تر، تمام این ویژگی ها را در جامعه ای قطعاً با محدودیت های بیشتری نسبت به زمانه ما گرد هم آورده بود.

این می شود دختر». این می‌شود دخترانگی». که کامل باشی در عین حیا؛ که تاثیرگذار باشی در عین محدودیت. این‌ها می‌شود آن چیزی که روز دختر را برایش نامگذاری کرده‌اند. و الا آن مغز که بر طبل باکرگی» می‌کوبد (و سال به سال روز دختر، صدای طبلش بلندتر!) راستش نگاه خودش از همه جنسی‌تر و جنسیتی‌تر است.

روزتان مبارک دخترهایی که دخترانگی»تان افتخارتان است.

 


دیروز طرف #هرکسی بودید, امروز، بله دقیقا از همین امروز, دیگر ایران, ایران بعد از انتخابات است.

پس جماعت محترم موافق و مخالفی که وقت تان را هدر می دهید برای بحث "بیهوده" بر سر اینکه چرا رای آورد و دوباره رییس جمهور شد؛ بس است لطفا. دلیلش همین شماهایید. اگر طی این چهارسال اول (و طبیعتا سال های قبل تر) عوض این بحث های بیخود و بازی های زودگذر,  #مطالبه می داشتید و #روش_قانونی #نقد و مطالبه را یاد می گرفتید و به دیگران هم یاد می دادید, الان رییس جمهور که هیچ, #ایران بهتری می داشتیم.
عوض آه و ناله های مجازی, بروید #کتاب بخوانید. بروید بین #مردم و #درد دل شان را بشنوید و بفهمید و به دنبال گرفتاری شان باشید. اگر مَردید و به فکر ایرانید.
وگرنه حکایت و امثال به قول شهریار, کاروانی که بسی رفت و بسی می آید.


بنده‌ی خدایی روز اول بیایید جلوی ملت بفرماید که من #صد_روزه مشکلات را حل می کنم. (کاری هم نداریم که اصلا شدنی هست یا نه. باشد.) وعده ای که حتی بایگانی فکستنی صدا و سیما هم یک نسخه فیلمش را دارد. دوره اش تمام نشده بیاید بگوید #من_نگفتم! حتی ببینی #علی_کردان را هم گذاشته توی جیب #عبا یش و مدرک #دکترای_تقلبی اش رو می شود. (بروید سایت دانشگاه گلاسکو و زار بزنید به حال آبروی مملکتی که قرار بود #عزت_پاسپورت اش برگردد.) هی دارم فکر می کنم به اینکه #انصافا اگر هفت قرآن به میان، کسی، #_نژادی، چیزی، همین فقره‌ی #من_نگفتم را می گفت، دوستان با تا هزاروچهارصد» دوباره به او اعتماد می کردند؟ (یعنی الان برگردد دوباره اعتماد می کنید؟ خدایی؟ )

لطفا چند دقیقه بیخیال /فریدون» بشویم. چند دقیقه بیخیال همه‌ی #دستاورد های احتمالی #دولت_یازدهم باشیم. مثلا بیخیال #برجام باشیم (که البته رفیق شفیق همین جناب ، جناب سیف، رییس بانک مرکزی، گفتند #تقریبا_هیچ بوده.) لطفا این طرفی و آن طرفی بیخیال تحلیل های موافق و مخالف باشیم. اختصاصا بیخیال #میانگین_سنی_دولت_یازدهم و #وزرای_میلیاردر و #برادر_رییس_جمهور و #سند2030 و حتی لطفا بیخیال #مخالفت_با_پخش_زنده_مناظره_ها! و حتی حتی حتی #تعطیلی_هزاروپانصد_واحد_تولیدی و #واردات_مربا_از_یونان! لطفا تمام آنها را بگذارید کنار چند لحظه.

ممنونم.

بعضی پیام ها و پروفایل ها و تحلیل ها را می بینم و هی با خودم تکرار می کنم که از کی این همه #ظلم_پذیر شدیم. از کی #شأن_ایرانی این شد که کسی بیاید توی عنبیه چشم ما زل بزند و #لبخند بزند و #دروغ بگوید. مگر ما همانی نبودیم که از تکان دادن #برگه_های_آمار_غلط جلوی دوربین دادمان درآمد؟ پس از کی اجازه دادیم یکی این همه مطمئن شود که علیرغم #دروغگویی اش باز هم می آید و آب از آب تکان نمی خورد.؟


پناه بر خدا از گزیده شدن دوباره از همان سوراخ.


من #رای می‌دهم. رای خودم را هم دارم. اما اگر رای نداشتم باز هم #سفید شرف داشت به #بنفش. لااقل دل #دروغگو را گرم نمی کرد.
والسلام.


می‌شود شب ولادت حضرتش از خوبی و مهربانی و دوستی و امانت و صداقت و صبر و مدیریت و اقتدار و مقام بی نظیر و بی بدیلش حرف زد. امّا نامش و میلادش، هر دو همیشه مرا به شب‌های خوابگاه برده است. این شب‌ها از والایی مقامش نمی‌گویم. از شب‌های خوابگاهم حرف می‌زنم.

از گونا»ی عزیزم که می‌گفت آنقدر در نمازخانه نگاه‌های سنگین را تحمّل کردم که دیگر پایم را در نمازخانه نگذاشتم هیچ، در اعتقاداتم هم شک کردم» و من شرمنده نگاه آبی خوش‌رنگش شده بودم و سر پایین انداخته بودم.

از شایسته» عزیزم که تنها نماز می‌خواند و می‌گفت از بس فلان دانشجوی الهیاتی به مدل نمازخواندن و خلیفه ای که قبول دارم توهین کرده» و من شرمنده لبخند نمناکش شدم و در آغوش خودش برای خشک مغزی‌مان اشک ریخته بودم.

از فاطمه» عزیزم که می‌گفت هم اتاقی ام ظرف غذایم را نجس می‌دانست» و من بعد رفتنش تنهایی روی سجاده برای جهالت‌مان زار زده بودم.

گونای عزیز، شایسته خوبم، فاطمه مهربانم، میلاد پیامبر مهربانی‌ها مخصوص و ویژه مبارک تان باشد. حقیقتاً دوست تان دارم رفقا. از دیدن‌تان ذوق‌زده می‌شوم. مثل هر سال، علی الخصوص همین هفته وحدت و میلاد حضرت مهربانی، حسابی یادتان هستم و دعاگوی سلامتی و شادی و آرامش خود و خانواده‌تان. همه آنها که روزی دل چرکین‌تان کردند را می‌سپارم به همان پیامبری که میلادش مایه شادی امّت است. امّا شرمنده شمایم؛ از جهالت و خشک‌مغزی جماعتی که پیامبری پیامبرمان را نمی‌فهمند. می‌سپارم شان به همان پیامبری که خدایش در سوره توبه فرمود رنج‌های شما بر او سخت است.»

عیدتان مبارک رفقای دوست داشتنی خوش لهجه ام. عید شماها ـ ویژه و مخصوص ـ مبارک باشد.

 

 


(از جان و دل ممنون همیشگی معصومه بانوی قم هستم و غم شوق آمیز عمیقی توی دلم هست بخاطر لطفی که دارد و بهانه ای که هر سال با میلادش به ما هدیه می دهد. و آنکه تو را مأنوس دلش نداند چه نمکی را از زندگی اش گرفته بانو .)

 

 

همیشه وقتی به آنجای قرآن می رسم که می فرماید شما بی عقل ها که تا خبر دختردار شدن تان به گوش تان می رسید صورت تان از خشم و غضب، سیاه می شد (نحل/58) فکر می کنم خدا خیلی عصبانی شده. همینقدر عصبانی که بردارد عین این قضیه را توی کتابش بیاورد، عین قضیه را به طعنه و کنایه به روی همه وجود جاهلیّت بیاورد. مستقیم؛ که انگار بگوید هااا. من که یادم نرفته شما چه جور موجوداتی بودید.». که انگار فرموده باشد بیخود کردی فکر کردی شرم دارد دختردار شدن. غلط کردی که خجالت کشیدی و عصبانی شدی.» تازه گاهی کارهایی کرده عجیب و غریب. محمد بن عبدالله، عزیزکرده اش را دختری داده و گفته کوثر». دخترش را گذاشته شیرینی دل محمّدش که جگرگوشه». اصلاً هرکار کرده که دختر بشود عزیز. بشود بالانشین. بشود رحمت. که از سفر که بر می گردید، اوّل دختر را ببوسید» که اوّل هدیه دختر را بدهید بعد پسر را.» یا که به دختر بیشتر از پسر هدیه بدهید».

ببین، حسّاس است روی دخترها، بفهم. مهمّی. مهم تری. خواستنی تری تو. بیشتر محبّت دارد. تعارف که نداریم، فرموده بر دختران مهربان‏تر است تا پسران.» تو این را می فهمی یعنی چه؟

حالا بگذار هرکه هرچه می خواهد بگوید. گیرم گُل گُلی و رنگی رنگی را کسی نفهمد. گیرم کسی چادر نماز سفید گل دار نفهمد. سبز و فیروزه ای و سفید و سرخ را کسی نفهمد. گیرم اصلاً بگوید خدا خواسته مثلاً گولمان بزند! تو بگو اصلاً گول زدن. کدام دلی از گول خوردن مهربانانه خوشش نمی آید! دختر یا پسر. کدام بی مزه ای از اینکه دل خدا با دلش مهربان تر باشد ذوق نمی کند؟ کدام دلی است که نمی خواهد آن که دوستش دارد بخاطر دلش هم که شده روبروی جاهل جماعت غیرت کند و تا قیام قیامت پیش روی همه عالم، طعنه اش را با غیض توی صورتش بپاشد؟ این ها که دل دختر و پسر ندارد. هرکدامش را هرکه داشت، عاقل اگر بود، دلش قنج می رفت. حالا همه اش مال تو آمده. فقط.

گول زدن نیست جانم. بازی نیست. شیره مالیدن نیست. اینها فقط گزاره های غبطه آوری است برای آنها که مثل تو نیستند! حالا به نظرت، شکر کنیم لبخند بزنیم که خدا ذوق کند؟! :)

 

 

* تصویر گرچه ازخودم نیست. اما هدیه باشد برای میز مجازی تان. خود عکس، به تصویر اصلی هدایت می کند.

* همین مطلب در کانال تلگرام بخاری

 


دلیلش را نمی دانم امّا متاسفانه یا خوشبختانه خیییییلی وقتها دیده ام دلخوشی هایم با بقیه فرق دارد. چیزهایی که من از دیدن شان ذوق می کنم برای بقیه کمترین اهمیتی ندارد. یا وقتی از دلخوشی هایم باهاشان گفته ام، مثلن سرشان را برگردانده اند و انگار نشنیده باشند، یک طوری ادامه ی حرفشان را گرفته اند که حرف من سانسور شده باشد. یا تأسّف بار تر آنکه دلخوشی هایم را شنیده اند و مسخره کرده اند. یا حتی غمگینانه تر آن که دلخوشی ام را برده اند زیر سوال و گفته اند واقعا این؟ خب که چی؟ خب چرا مثلن»
حالا بماند دوست داشتنی ها و دلخوشی های من. اما یکی از آن دلخوشی هایی که بعضی ها یک طوری سانسورش کرده اند، یا بعضی ها حتی مسخره اش کرده اند، و بعضی ها شماتتم کرده اند، همین کتاب هام اند. من همیشه بخاطر کتاب خواندن بیجا»، بی مورد»، بدون مناسبت» و حالا مگه مجبوری» ام به حماقت محکوم شده ام.
و بگذارید بگویم روزگاری توی زندگی این دخترکِ شبیهِ احمق ها بوده که بچه تر بوده و جایی بوده که کتابی پیشش نبوده الّا هری پاتر و سنگ جادوگر» و از بی کتابی همان را دوبار خوانده و یک شب که خیلی دلش گرفته بوده برای کتاب خواندن، همان را بغل گرفته و خوابیده.
و بگذارید بگویم روزی توی زندگی این دخترک بوده که سر کلاس جامعه شناسی، بخاطر خواندن صفحه آخر یک کتاب، بی هوا وسط کلاس فریاد کشیده خییییلی بااااحااااال بووووود!» و دبیر به علاوه بیست و نه دانش آموز میخ شده اند روی صورت اشک و ذوقی اش.
این عقلم سوال های شماتت بار زیادی توی زندگی ام پرسید. اما این چرا کتاب؟» هیچ وقتِ هیچ وقت سوالش نبود. هیچ وقت. همین شد که مثلن روزی و روزگاری دخترک ـ که پانزده سال از شبش با هری پاترش گذشته بود و خیلی بزرگ تر شده بود ـ تک و تنها توی شهر دانشگاهش، یک کتابفروشی دید، و رفت داخل کتابفروشی و دید که هرچه کتاب می خواست آنجا بود. و به همین ترتیب با ذوق زدگی هر چه تمام تر هر دو تا کارت بانکی اش را خالی کرد و کتاب خرید، و پول توی جیبش را هم کتاب خرید. و پول نداشت حتّی آنقدری که تاکسی بگیرد برود خوابگاه. دخترک شبه احمق کمی فکر کرد امّا عمممرن توی کتش نرفت که کتابهایش را پس بدهد و پول هایش را پس بگیرد. دخترک شبه احمق زنگ زد به پدرش و گفت که پول همراهم ندارم و لطفا برایم پول بفرستید چون من توی خیابان مانده ام. و پدر دخترک شبه احمق هم گفت که امروز اعلام شده عابربانک ها تا ساعت بیست و چهار، کار نمی کنند برای تعویض یا تعمیر یا نمیدانم چه. بعد پدر دخترک شبه احمق مجبور شد سوار ماشین بشود برود شهر مجاور، پول واریز کند به حساب دخترک شبه احمقش که تا ساعت 5 عصر، با دو تا پاکت کتاب، گوشه خیابان ایستاده بود و به مردمی که می رفتند حرم نگاه می کرد و کتاب می خواند و کتاب می خواند. و دلش خوش بود. و از روی شبه احمقی اش اصلا برایش مهم نبود چیزی مثل اینکه چهار ساعت و نیم است ایستاده کنار خیابان. چون دلش خوش بود. یا مثلن الان اگر این همه کتاب را نمی خرید چه می شد. چون دلش خوش بود. یا مثلن بگوید کدام آدم احمق یا عاقلی این کار را می کند که تو کردی. چون دلش خوش بود. و دخترک یک طوری به صفحه کتاب نگاه می کرد که انگار یک اتفاق بد را ـ مثلن یک آتش سوزی مهیب را ـ مدیریت کرده و الان از طرز مدیریت شرایطش راضی است و هر چه بود تمام شده و چند ساعت دیگر می تواند کتاب بخواند. دخترک دو تا پاکت کتاب را توی سوز سرما، از شیب تند مسیر خوابگاهش یک دستی بالا برد. چرا؟ خب چون توی آن یکی دستش کتاب بود. دخترک شبه احمق همه کتاب ها را به خوابگاه برد و به همین ترتیب، سر کلاس متون مطبوعاتی» طی شانزده جلسه کلاس، سی جلد کتاب خوانده بود و یک بار هم از شدت اشک ریختن بخاطر یک متن، از کلاس بیرون زده بود.
و روزگاری توی زندگی این دخترک شبیه احمق ها هست مثل همین الان، که پایان نامه اش رفته لای درز روزگار گیر کرده و بیرون نمی آید. بله مشخص است. ساعت چهار صبح است و دخترک شبیه احمق ها نمی تواند رمان لعنتی را ول کند بچسبد به پایان نامه ای که دمار از روزگارش درآورده. و البته گاهی طلبکار هم هست. چون این را نمی فهمد که چرا هیچ کس نمی فهمد که چرا تمام آن مدّتی که کتاب منبع پایان نامه اش را می خوانَد از ذوق کتاب خواندن، گوشه تمام صفحات کتاب امانتی را پر کرده از واااااای خدا چقد قشنگ بود، عزییییزم!»


همه چیز را اگر در متوسّط» ترین حالت ممکن معمول در نظر بگیریم، مانتو می خریم 70 هزار تومان، شلوار می خریم 60 هزار تومان، روسری می خریم 20 هزار تومان، (خریدهای دیگر هم بماند) سرجمع اش یعنی 150 هزار تومان می دهیم که خوش رنگ باشیم نو باشیم تمیز باشیم دوست داشتنی باشیم.

حالا این وسط یک سری آدم، یک سری عاااااادم، که معلوم نیست چه شان است، همه این رنگ ها ـ که تازه پول هم بالاش داده اند ـ بر می دارند صاف می کنند توی قوطی و درش را هم گل می گیرند؛ رسماً پنج متر پارچه سیاه می پیچند دورش، کیپ تا کیپ؛ انگار نه انگار  :| خب این عادم را یکی بالاخره ازش بپرسد که دردش چیست خب. مشکلش چیست که مثل بقیه نیست.

شما میدانی مشکلش چیست؟ شمایی که دیالوگ های ذهنت مثل پاراگراف بالاست، بله شما، یک بار آمدی رک و پوست کنده از همین عادم کیپ تا کیپ مشکی بپرسی چی توی آن مغزت می گذرد که سیاه می پاشی به رنگ های شادت؟ پرسیدی چطور دلت نمی گیرد از این همه سیاهی و تک رنگی زندگی ات؟

صاف و ساده و محترم و صبور پرسیدی، صادق و محترم و آرام هم جواب بشنو عزیز. من اگر می بینی توی 365 روز سال، 12 ماه سال، 4 فصل سال، همه ی رنگ هام زیر 5 متر پارچه خوابیده، من اگر توی حساب و کتاب 5 و 12 و 365 و 60 و 70 و 150 عالم نمی گنجم، من اگر با قد و قواره دهکده جهانی اخت نمی شوم، چون عاشقم. بله آقاجان تعارف که نداریم. باکی هم از گفتنش نیست. من شوهرت را دوست دارم خانم. دلم می خواهد دلش گرم تو شده؟ گرم تر بشود. دلش قرص تو شده؟ قرص تر بشود. وقتی می بینم کنار هم شادید، وقتی می بینم کنج طاقچه همسرت، فقط» عکس تو هست، لبخند می زنم می گویم خب الحمدلله، عاشق هم اند!

من عاشقتم سرکار علیه. دوستت دارم! نگرانی های پرنده کوچک دلت را می فهمم. می دانم وقتی عکس لبخند مرد رویاهایت بیفتد روی قاب عکس کنج طاقچه دل، معنایش چیست. وقتی می بینمتان پنج متر پارچه ام را محکم تر می پیچم که مبادا رنگ هایم حتّی، با رنگ لباس داخل قاب عکس یکی باشد.

تو لطیفی؛ منبع عشقی؛ این عاشقی ها را می فهمی، نه؟

 

+ حتّی اگر به هر دلیل چادر را نخواستیم، امّا به چادری های جامعه احترام بگذاریم. آنها هرررچه هم که باشند، اما توی دنیایی که همه سنگ به دست اند، لااقل از بقیه بیشتر به فکر قاب عکس های دلهامان اند.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزش طراحی سیستمهای فتوولتاییک قرار گاه جهادی مدافعان سلامت فاطمه الزهرا سجاده فرش محراب نقش کاشان الشیخ الکارونی دانلود فایل طرح توجیهی | طرح توجیهی | آموزش طرح توجیهی ایکیا آموزش سئو و بهینه سازی سایت دانلود رایگان سریال آقازاده قسمت 23 مجله اینترنتی مروارید